ای فرزند! افراسیاب پس ازشکست ها و ناکامیهائی که یکی پس از دیگری در جنگ با ایرانیان نصیبش می شد ، شب و روز در اندیشه کین خواهی و زدودن ننگ به بار آمده بود . او پس از رایزنی با بزرگان و سپهدارانش ، چاره کار را در آن دید که سپاهیانش از رود جیحون گذشته و وارد خاک ایران شوند . برای این کار نیاز به لشکری انبوه و تدارک فراوان بود . افراسیاب به کمک کشورهای همسایه خود و به یاری سیم و زری که از مردم فراهم کرد ، لشکری بی شمار آراست و آنها را بسرکردگی سپهدارانش به مرزهای ایران فرستاد .
کیخسرو نیز آماده نبرد گردید و از همه جای ایران مردان جنگی و سپاه خواست و آنان را به پهلوانان و سپهبدان برگزیده خود سپرد تا به چهار گوشه مرز ایران و توران رفته آماده نبرد باشند . رستم به هندوستان و غزنین ، اراسب به آلانان و اشکش بخوارزم روانه شدند و گودرز، سپهدار پیر و با تجربه همراه پسر و نواده اش ، گیو و بیژن سایر نامداران سپاه را به مرز توران برد .
چون به مرز رسیدند ، گودرز برای جلوگیری از جنگ و خونریزی بیشتر ، نخست پیامی به پیران فرستاد و پیشنهاد آشتی کرد اما تورانیان را خواستار رزم و کین دید ، خود نیز آماده نبرد شد و لشکرش را به دشت آورد . دو سپاه ، هر دو کینه خواه و جنگجو در برابر هم صف کشیدند ولی هیچ یک از سپهداران ایران و توران نمی خواستند در این جنگ پیش قدم شوند و سپاه را که پشت به کوه داشت از جای بر کنند . به این ترتیب دو سپاه آراسته ، تا هفت روز در برابر یکدیگر ایستادند . بیژن ، نواده گودرز در سپاه ایران بی تاب و ناشکیبا از پدرش می خواست که بیش از آن درنگ نکنند و دست به تیغ و شمشیر برند . گیو، دلیری فرزند را ستود ولی اورا به شکیبایی و فرمانبرداری از گودرز فراخواند .
درسپاه توران نیز ، هومان که در نبرد شتاب داشت ، بدون توجه به خواست برادرش پیران ، همراه با ترجمانی به سپاه ایران تاخت و از میان یلان همنبرد خواست . او نخست رهام را به مبارزه طلبید و چون اوبه فرمان گودرز پای پیش نگذاشت نزد فریبرز تاخت و کوشید تا او را با پرخاش و دشنام وادار به نبرد کند . فریبرز نیز از نبرد با او سر باز زد زیرا دلیران ایران از سپهدار گودرز پیر فرمان رزم نداشتند ، هومان از میان سپاهیان راه گشود ، به قلب لشکر آمد و با سخنان درشت از گودرز هماورد خواست . گودرز که آرزوی پیش قدمی در جنگ نداشت به آرامی گفت :« نزد یاران و لشکرت باز گرد و به آنان فخر بفروش ، که از ایرانیان همنبردی نیافتی » هومان آشفته و گستاخ ، تیر در کمان گذاشت و چهار تن از روزبانان ایران را به خاک افکند سپس نیزه را دور سر بگردش درآورد و چون مستان خروش پیروزی سرداد .
ای فرزند . چون بیژن آگاهی یافت که هومان نزد نیایش گودرز آمده و با تندی و گستاخی همنبرد خواسته و چهار سوارلشکر را نیز به خاک افکنده و رفته است . برآشفت و بی درنگ نزد گیو تاخته ، گفت :« ای پدر! رفتار نیایم دگرگون شده و کشته شدن فرزندانش هوش را از سر او ربوده است . به نشان همین که ، ترک گستاخی نیزه به دست پیش او تاخته و چون مستان بر او بانگ زده ، عجب اینکه از این همه نامدار کسی پاسخ او را نداده وچون مرغ به سیخش نکشیده است . اکنون ای پدر نامدار، زره سیاوش را بر تن من کن که جز من کسی شایسته نبرد به هومان نیست .»
گیو کوشید تااو را آرام سازد پس گفت :« فرزندم ، هوشیار باش و تندی مکن! نیایت کاردیده و داناست . این جوانی ست که ترا خیره کرده و من با تو همداستان نیستم » بیژن که پدر را هم مخالف رای خود دید ، نزد گودرز شتافت و ستایش کنان گفت :« ای پهلوان جهاندار! گرچه من دانش و کاردیدگی ترا ندارم ، ولی از کارت در شگفتم که چرا این رزمگاه را گلستان کردی و دل ازکین ترکان تهی نمودی ؟ چندین روز و شب است که سپاه بر جای ایستاده و نه شمشیری در کار است و نه رزمی بر پای . از آن شگفت تر اینکه ، ترک خیره سری چون گور به دام آمده و تو او را بی گزند رها کرده ای . تو به کشته شدن هومان میاندیش که خون او کینه ترکان را بجوش می آوردو سپاه آنان را به دشت می کشد . من به این جنگ کمر بسته ام تا اگر دستور فرمائی چون شیردمان به نبرد هومان بروم . به پدرم نیز بفرمائید که آن زره و سلاح سیاوش را برای این نبرد به من دهد .»
گودرز چون این گفتار را شنید ، دلاوری و هشیاریش را بسیار ستود ولی به او هشدار داد که :« هومان بدکنش و پلید است و تو جوان و بی تجربه ، من یکی از دلاوران جنگ آزموده را به نبرد او می فرستم .» اما بیژن در رای خود پای فشرد و گفت :« در این کارزار ، نیروی جوانی لازمست و من بارها در جنگ هنرنمائی کرده ام . اگرمرا از این جنگ بازداری ، من داد خود را نزد شهریار میبرم .» گودرز خندید و شاد شد ، پس نواده اش را دعای خیر کرد و گفت :« من این جنگ را به تو دادم تا به نام یزدان ، اهریمن را نابود کنی و پشت پیران را بشکنی . اکنون به گیو می کویم تا زره سیاوش را به تو دهد .»
بیژن از اسب فرود آمد و زمین را بوسید و نیا را آفرین کرد . ای فرزند گیو! که نمی خواست یگانه فرزندش به کام اژدها فرو رود ، از دادن زره خودداری کرد . گودرز او را دلداری داده و گفت :« بیژن جوان است و جویای نام ، پس نباید دلش را شکست و او را از جنگ باز داشت .»
که چون کاهلی پیشه گیرد جوان
بماند تنش پست و تیره روان
گیو به هر تدبیر می خواست بیژن را از این نبرد باز دارد ، پس چاره ای اندیشید و گفت :« من خود روزگار سختی در پیش دارم ، چرا باید زره ام را که از جان گرامی تر می دارم به بیژن بدهم ، اگر او جنگجوست چرا زره و سلاح از من می خواهد ؟» بیژن از گفتار پدر رنجید و گفت :« مرا به زره تو نیازی نیست . بگمانت بی زره تو نمی توان هنرنمائی کرد ؟» بیژن این را گفت ، اسب را برانگیخت و از آنجا دور شد .
چو از پیش لشکر شد او ناپدید
دل گیو از اندوه او بر دمید
پشیمان شد از درد دل خون گریست
نگر تا غم و مهر فرزند چیست؟
پس گیو با دلی خسته و پر اندوه سربر آسمان کرد و نالید :« ای پروردگار! بیژن را بر من ببخشای و بلا را از جان او دور کن . من او را آزردم و خواسته اش را به او ندادم . اگر آسیبی بر جان او رسد ، زره و سلاح به چه کار من خواهد آمد ؟» پس خود را با شتاب به فرزند رساند و کوشید تا اورا به درنگ و شکیبائی در نبرد وادارد . ولی بیژن پاسخ داد :« پدر دلم را از این کین خواهی متاب! هومان که از آهن و روی نیست . او مردی جنگیست و من نیز جنگجویم و هرگز از رزم او روی بر نمی تابم . اگر سرنوشتم کشته شدن در این جنگ باشد . تو اندوه به خود راه مده که زمانه بدست جهان آفرین است .» گیو که گفتار بیژن را شنید و او را چنین آماده نبرد دید ، از اسب فرود آمد و زره سیاوش را به او سپرد و برایش دعای خیر و آرزوی پیروزی گرد .
بیژن با شتاب ، زره پوشید و کمر بست و بر اسب خسروی نشست . پس ترجمانی که زبان ترکی می دانست با خود برداشت و چون شیر ژیان پیش تاخت . لحظه ای بعد چشمش به هومان افتاد که چون کوهی توفنده سراپا در جوشن ، بر اسبی به سان پیل نشسته بود . بیژن به ترجمان گفت :« بر او بانگ بزن و بگو : بیژن به نبرد تو آمده است . تو که کینه را پی افکنده ای بگو که جای رزم را دردشت و کوه می خواهی یا بین دو صف سپاه ؟ بیا که یزدان را سپاس می گویم از اینکه تو را به نبرد من فرستاده .» هومان سخت خندید و پاسخ داد :« ای شوربخت! مگر از جانت سیر شده ای که چون کبک به چنگ باز آمده ای ؟ من سر تو را هم مانند دیگر دلاوران دودمانت به باد می دهم و گیو را به عزایت می نشانم ، افسوس که اکنون شب هنگام است و من باید به لشکر باز گردم . باش تا فردا به نبردت آیم!» و بیژن فریاد زد :« برو که چون فردا بجنگم آئی دیگر بازگشتی در کارت نخواهد بود!» پس آن دو دشت را نبرد را گذاشته و هر یک نزد لشکر خویش باز آمدند و هر دو بی شکیب منتظر سپیده دم شدند .
پیام بگذارید